بارون

ساخت وبلاگ

اینجا هوا کاملا زمستونی شده با اینکه هنوز تو تقویم زمستون از راه نرسیده و کریسمس مارکت ها هم افتتاح شدن.

اما من دلگیر خسته پر از ترس و خشم و ...

انگار گم شده م


برچسب‌ها: یادداشت ها

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 10:39


خیلی حالم بده

کارد میزنی خونم در نمیاد

دلم میخواد فقط گریه کنم ....اصلا حوصله گریه هم ندارم...

خدایاااااااا

آخه چراااااا


برچسب‌ها: یادداشت ها

چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ ^~^ ۳:۲۶ ب.ظ + نیکا ^~^




بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 10:39

به '' زندگی''  کوچ کن!به آشیانه ای سبز بر فراز درخت!به جایی که حسرتی نیست!جایی که سبز ، چمن است.آبی، آسمان است.زردی، خورشید است.بنفشی، بنفشه است.سفیدی، شکوفه است و سیاهی...سیاهی فقط شب است...جایی که درست مثل آب رود میدرخشی.درست مثل خورشید میبخشی..و چشم هات درست مثل ستاره ای حتی در اعماق سیاه شب سوسو میزنند.کوچ کن به همان جا که ''زندگی'' ست.''نیکا''و تنها چیزی که گرم مان نگه می داردآتش مقدس امیدواری است...#ناظم_حکمت..ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــاپا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــادر گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دلوز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا..مرا سفر به کجا می‌برد؟کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماندو بند کفش به انگشت‌های نرم فراغتگشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرشو بی خیال نشستنو گوش دادن بهصدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟....**اینجا قسمتی از زندگی من هست.من دلیل تمام کار هام رو اینجا نمیگم.همه زیر و بم تصمیماتم رو اینجا نمیگم.فقط چیزهایی رو که دلم بخواد میگم پس لطفا نه قضاوت کنین نه نصیحت نه نظری بر مبنای دانش فرضیتون بدین.نحوه نوشتن کامنت شما هم نشون دهنده شخصیت خانوادگی و چه بسا وجود یا عدم وجود اختلال شخصیتی در روان شماست:)ممنونم💕💖** بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 10:39

یادمه چندین بار تو این وبلاگ از فرندز درمانی خودم گفتم که چقدر در دوره های مختلف زندگی نجاتم داد.بارها و بارها دیدمش و هر بار با زاویه بهتری به مشکلات و پستی بلندی های زندگیم نگاه کردم. اما حالا بعد از اینکه بازیگر شخصیت مورد علاقه م چندلر از دنیا رفت حس میکنم دیگه نمیتونم این سریال رو ببینم.فرندز برای من فقط یه سریال نبود.شفا بود.ارامش بخش بود.و خیلی وقتا راهنما.حالا فقط اندوهه.«سعی کردم یه مدت بگذره واکنش نشون بدم و ببینم بعد از چند روز احساسم چیه نسبت به این موضوع ...راستش حسم اینه حالا که یه دوست خوب رو از دست دادم.....»برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 16:30

امروز خسته ترینم.کلا یه هفته ده روزه که خیلی خسته م.خسته روحی. از این همه فکر و خیال پدرم در اومده.امیر هم همیشه شبیه یه درمانگر با هر مود من سعی میکنه آرومم کنه و با صحبت هاش بهم انگیزه بده. من آدم عجیبی هستم.عجیب و مزخرف.اگه امیر اینقدر رو مود نبود حتما من کلی سرش غر میزدم.اون چطور تحمل میکنه من رو؟دلیل این خستگی های روحی خیلی هاش عوامل بیرونی هست اما وقتی به عمق ماجرا نگاه میکنم خودم رو میبینم‌. یک «من» سرزنشگر و بی شفقت.یک من بی اعتماد به نفس.بدون اینکه اندکی بدونم دستاورد هایی داشتم یا نه. اصلا چه سخته این من رو تغییر داد که اینقدر دنبال دستاورد نباشه. آروم و بی فکر زیادی به زندگیش برسه.اما سرکوب کردن افکار هم خیلی کمک کننده نیست. دیروز وقتی برج زهرمار بودم به خودم تو آینه خیره شدم.زیبا تر شده بودم.شاید چهره م جا افتاده تر شده . تعجب کردم که اینقدر خودم رو زشت می‌دیدم قبلا. به خودم لبخند زدم و گفتم تو خیلی ارزشمندی حتی اگه کاری نکنی. اصلا تو هر کاری می‌کنی خوبه.حوصله هیچکس رو ندارم.چرا دروغ بگم حوصله خانواده م رو ندارم.احساس میکنم هر چی تفکر سمی تو ذهنم هست ریشه ش از همون هاست.انگار یه آدم مریض ساختن. همه خانواده ها یه آدم مریض میسازن . اینقدر متنفرم از اینکه مادرم بهم میگه قوی باش.متنفرم از این همه سعی برای قوی بودن و قوی موندن.اصلا من دلم میخواد یه بازنده باشم که هنوز شایسته احترام و دوست داشته شدن و حتی افتخارم. چرا پدر مادر ها اینقدر همیشه دنبال افتخارن. چرا من دنبال این هستم که این سر دنیا تو یه دنیای دیگه با یه فرهنگ دیگه برای پدر و مادرم افتخار آمیز باشم. این احساس شرم از من بودن حالم رو بهم زده. می‌خوام یه لوزر باشم که فقط به درد خودش میخوره.برچسب‌ها: یادداشت ه بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 16:30

اضطراب اجتماعی ویران کننده م سایه میندازه رو افکارم.ازش در امان نیستم.با خودم فکر میکنم چقدر این اضطراب من رو عقب انداخته از زندگی . از تجربه های جدید و آشنایی با آدم های جدید...از خودم بودن بدون شرم و ترس.چند سال پیش شاید حدود دوازده سیزده سال پیش دختر پر جنب و جوشی بودم.جلوی جمع شعر میخوندم.چقدر از یاداوریش خجالت میکشم.من دلم یه نقطه امن میخواد.خیلی امن.دلم میخواد برم تو یه جای دور زندگی کنم شغلم طوری باشه که آدما رو نبینم و باهاشون در ارتباطی نباشم.گاهی دلم برای قبل تنگ میشه.برای وقتایی که مجبور نبودم آدمای جدیدی ببینم. نمی‌دونم چم شده. می‌دونم بهتر میشم. باید به خودم زمان بدم.باید به خودم هر لحظه بگم که ببین چیزی نیست.همه چیز مرتبه لعنتی.قرار نیست برای قرار ملاقات فلان روز از الان نگران باشی یا حتی برای تلفن هایی که فردا داری...اصلا هیچ کدوم اینا مهم نیست. همه چیز عالیه.تا خودت هم نخوای چیزی قرار نیست تغییر کنه.تا خودت هم نخوای چیزی نمیشه.زندگی ت هنوز کوچیک و جمع و جوره.تا خودت نخوای همینجوری میمونه.آروم باش نفس عمیق بکش.نمیدونی چقدر خوبه تو لحظه زندگی کنی.برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 16:30